Monday, March 8, 2010

زنجموره خوانان

برخی خواننده های ایرانی هنوز بعد از دو سه نسل دارای هواداران قابل توجهی در میان ایرانیان هستند که براستی این نقششان مرا متعجب و همچنین نگران میکند. مثلا داریوش اقبالی. من نمیدانم جوانهای امروزی از چی این بابا خوششان میاد. منکه امروز حتی دو دقیقه نمیتونم به ترانه های غم انگیزش بدون اینکه اشکم سرازیر بشه گوش بدم. بقول شاملو خواننده زنجه موره. میگید سلیقه ها مختلفه؟ خوب بله این هم سلیقه منه دیگه. بنظر من تنها سلیقه هم نیست، چون من این را یک مشکل اجتماعی هم میدونم. من نمیدونم چرا به جای گوش دادن به موزیکی که به آدم انرژی و امید میدهد، باید به این آهنگهای مغموم گوش داد و عزا گرفت. در دوره تین ایجری خود من هم عاشق داریوش و فریدون فروغی و امثلهم بودم. تا از مدرسه میامدم میرفتم سراغ این دستگاه کاست لعنتی که تازه چند سال بود در آمده و مد شده بود وهی به این زنجموره ها گوش میدادم و یواشکی گریه میکردم. خوب دوران بلوغ بود دیگه، یک تحولی ناشناخته ای داشت درم ایجاد میشد و به راحتی احساساتم جریحه دار میشد. اختلافات خانوادگی بین پدر مادر و عشق و عاشقی های توی این سن هم البته کم تاثیر در روحیه غمگینم نبود. بعدها فهمیدم که این وضعیت را خیلی تین ایجرها دارن و امثال داریوش هم خوب زمان ما مد بود و هیپی گری و درونگرایی هم شدیدا مد روز بود. منتهی فقط یک جنبه های بخصوصی اش را ما گرفته بودیم که متاسفانه به نفعمان نبود و ما را به راه خوبی هدایت نمیکرد، برعکس جوانهایی که در کشورهای غربی این جنبش ها را راه انداخته بودند و ازش انرژی میگرفتند، ما انرژی تلف میکردیم. وقتی به آن دوران فکر میکنم تاسف میخورم که چرا کم خوش گذراندم و چرا بیخود این اشک و آه ها را میریختم. در مقایسه با این نسل امروزی در ایران، حتی مرفه ترینشان، ما که از قشر متوسط بودیم خیلی وضع بهتری داشتیم. همه آزادی های اجتماعی را داشتیم، کانون پرورش فکری را داشتیم، میتوانستیم پیشاهنگ شویم یا از این جور فعالیتها. متاسفانه یک جو و مدی بود که جوانها بخصوص پسرها یی که چند سال از من بزرگتر بودند و به دبیرستان میرفتند با گوش دادن به آهنگهای داریوش و تیپ و قیافه اش که به معتادها میماند، او را بعنوان سمبل خود میدیدند و اگر کمی هم ساده و سست بودند به اعتیاد روی میاوردند. زدن بنگ و گوش دادن به زنجموره های داریوش و فرهاد و فریدون فروغی و امثالهم بخشی از نسل من را دچارگرفتن انرژی منفی بدی میکرد. این انرژی و دید منفی در روابط شخصی و خانوادگی نیز تاثیر میگذاشت. وضعیت انقلابی با همه بدبختی ها ، فجایع و دربدریهایی که بدنبال آورد، نسل من را از دامن داریوش ها نجات داد. البته بعد از دوران کوتاه شادی و شیطانی ها و ماجراجویی ها، به چاه بسیار عمیقتری از دپرسیون و سیاهی انداخت. خود داریوش همین چند سال پیش به معتاد بودن خودش در تمام سالیان گذشته اعتراف کرد و ترک کردن اعتیادش را با یک کمپین برای مبارزه با اعتیاد هم پیوند زد. من امیدوارم که حداقل خودش از اعتیادش نجات پیدا کرده باشه. اما متاسفانه باید بگم که در درغلتیدن بسیاری از جوانان به اعتیاد و دپرسیون او را شریک جرم میدانم. مادامی که این موسیقی زنجموره را میخواند همچنان در گرم کردن تنور جو و روحیه ای که اعتیاد لازم داره نقش خواهد داشت. من امروز به پدر و مادرهای همسن و سال خودم بشدت توصیه میکنم که اگر بچه هاشون به این نوع موسیقی زنجموره علاقه وافری نشون میدن حتما آن را بعنوان یک مشکل جدی بنگرند و راهکارهایی پیدا کنند که فرزندانشان دچار این روحیه یاس و غمزدگی نشوند. م
----------------------
امروز نکته جالبی دیدم در کامنتهایی که برای درج مقاله ای در سایت رادیو فردا برای داریوش اقبالی گذاشته بودند که خیلی بدلم نشست چون در همان زمنیه فکر من بود. آن را عینا در اینجا کپی میکنم:

>>>>>----------snip
http://www.radiofarda.com/content/f3_darius_interviewfarda/2022339.html
توسط: بیژن از: USA
۰۳ ۰۲ ۱۳۸۹ ۱۹:۲۶ من یکی از دوستداران همیشه موئمن آقای داریوش هستم و خواهم بود و با ایشان از نزدیک در ایران در سالهای 1970 و بعدا در آمریکا آشنا شده ام. ترانه های داریوش همیشه بخشی از موسیقی متن زندگی من بوده و خواهد بود. زمانی که ایشان به اوج شهرت در ایران رسیدند را خوب بیاد دارم نصفه اول ده 1970 بود. ایران تازه بود، جوان بود. مردم دسته دسته از دهات به شهرها کوچ میکردند، ارتشی و معلم میشدند. فرزندان روستایی دیروز شهری های امروز شده بودند و پیکان، ژیان و حتی بی ام و میخریدند و میتوانستند روی ایرانی که به "جلو" میرفت حساب کنند و نقشه آینده شان را بکشند.

ایران آن زمان تازه از زیر خاکستر تاریک و خرافاتی دوره قاجار بیرون آمده بود و با لبخند فردین، دستمال حریر آغاسی و جوکهای آبکی میری آهسته آهسته یاد میگرفت چگونه از زیر چادرهای مذهبی بیرون بیاید و به طرف دنیای مدرن گام بردارد. خوب یا بد همه میتوانیم موافقت کنیم که از بسیاری لحاظ ها ایران در حال گام بر داشتن به جلو بود. از لحاظ سیاسی و آزادی بیان هم من مطمئنم اگر به ایران وقت داده میشد پیشرفتهای باعث لمسی در انتظار ما بود.

حقیقت این است که آقای داریوش، و دیگران مانند آقای فرهاد و بهروز وثوقی— چه بخواهند قبول کنند یا نکنند، باد بزن های بزرگی برای آتش احساسات مردم بودند، آتشی که بعدا ایران را سوخت وبه یک خاکستر مذهبی تبدیل کرد.

وقتیکه جوانهای احساساتی ایران جدید، که بر عکس پدرهایشان مجبور نبودند در مزرعه اربابان شش روز در هفته از سحر تا غروب با دست کار کنند. وقتیکه میتوانستند بخاطر رابطه خوب ایران با دنیا و پولی که دولت به آنها میداد به آمریکا و اروپا بروند و درباره "دمکراسی" درس بخوانند و وقتیکه بعد از کشیدن یک سیگار علف آهنگها و فیلمها جدید معنی دیگری برای آنها به خود میگرفتند؛ سیل غارتگر پدرهای پیررا میکشت و مادرها را دیوانه میکرد. جمعه ها خون به جای بارون از ابرها میچکید، موشها شناسنامه ها را میخوردند. لبخند های فردین مضحک جلوه میکردند و هنرپیشهای اخمو و عصبانی که دنیا را جز یک بن بست و آینده را جز یک انتقام چیز دیگری نمی دیدند رومانتیک جلوه می کردند.

جوان های ایران باور کردند ...به خیابانها ریختند و خمینی ها را آوردند.

زیبا خواهد بود اگر فقط برای یک بار هم که شده داریوش ها، وثوقی ها، فرهاد ها به پا به ایستند و به دوستدارنشان بگویند "ما هم در سرنگون کردن ایرانی که اکثرا دوستش داشتیم مقصریم"
<<<<<---------snip

No comments:

About Me

سالها گذشت، دیوار برلین فرو ریخت. تازه بخود آمده برگشتیم و دیدیم که سربازان گمنام چه هیولای مهیبی بودیم. نسل من ، نسل سوخته، نسلی که در دامان توهمات، کابوس ها، دوگانگی های فرهنگی نسل پیشتر پا گرفته و تا بخواهد خودش را بشناسد امواج مهیب یک سونامی ارتجاعی او را با خود برده بود. -